شهید حسین یوسف اللّهی

پیش از تصرف پنجوین، برای شناسایی همراه با حسین زیر یک ارتفاعی رفته بودیم. (نزدیک گمرک عراق). عراقی ها مقاومت می کردند. نزدیک ارتفاع که شدیم، یک عراقی با کالیبر 50 از بالای تپه ما را زیر آتش گرفت. شهید حسین یوسف اللهی بالای درختی رفت که میوه های کوچک قرمز و ترش مزه داشت، شروع به خوردن کرد. عراقی ها درخت را زیر آتش گرفتند، برگ های درخت روی حسین می ریخت. من که پایین درخت بودم هر چه التماس کردم که حسین پایین بیا، نیامد و همچنان از میوه ها می خورد و مقداری هم به من می داد. او گفت: «عراقی ها نمی دانند که وقت شهادت من نیست!»
با خیال راحت شناسایی کرد و پایین آمد، من وقتی فهمیدم که از زمان مرگش خبر دارد، هیچ نگفتم و خیالم راحت شد.
بچّه ها پایگاه موشکی را تصرف کردند. سر راه ایستاده بودم که حسین یوسف اللهی با موتور آمد. با بچّه های اطلاعات کارت شناسایی عراقی های اسیر را می گرفتیم. حسین به همه نگاهی کرد. به شهید مهدی پرنده غیبی گفت: «مهدی جان! کاری با من نداری؟»
گفت: «کجا؟»
جواب داد: «برای همیشه می روم.»
مهدی اخم کرد و گفت: «تو اهل این حرفها نبودی؟»
جواب داد: «دیگر دیر شده، دو سال به خاطر شماها ماندم. دوستان دیگری هم آنجا دارم و باید بروم.»
نگاهی به او کردم و او را بوسیدم.
البته حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را می خواند، ولی کسی او را نمی دید. رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام هایی که به او می شد، حل می کرد. به مرحله ی یقین رسیده بود و پرده های حجاب را کنار زده بود. پیش از عملیّات فاو بچّه ها جزر و مد آب را دقیقاً اندازه گیری می کردند، به این ترتیب که هر شب یکی از بچّه ها به اروند می رفت و جزر و مد آب را دقیقاً اندازه گیری می کرد، تا میانگین دستشان بیاید. یک شب ساعت 12، حسین یوسف اللّهی به محمدرضا کاظمی- محمدرضا کاظمی از عاشقان بود، در نماز و دعا آن قدر صدای زیبایی داشت که انسان را مدهوش می کرد، انگار صدای خدا را می شنیدی- گفته بود: «سریع خودت را به منطقه ی فاو برسان که حسین بادپا سر پست به خواب رفته.»
او هم خودش را ظرف 20 دقیقه به اروند رسانده بود و دیده بود که حسین بادپا خواب است.
علی نجیب زاده گفت: «وقتی این قضیه را از محمدرضا کاظمی شنیدم، حیران شدم و به اهواز رفتم. حسین یوسف اللهی را دیدم و گفتم: «تو این جا هستی و اروند را کنترل می کنی؟»
گفت: «فرقی نمی کند، این جا و آن جا، خواب یا بیداری، علی آقا! اگر آدم بشویم، همه ی مشکلات حل می شو.د.»
بچّه ها دعا می خواندند. پرسیدم: «حسین آقا! این ها وضعشان چه طور است؟» گفت: «این ها که این جا نشسته اند؛ آدم شده اند، آنها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند.» خیلی منقلب شدم و از سنگر اطّلاعات بیرون آمدم. بله! حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرفها، که عقل ما نمی رسد.
یک روز با هم سوار ماشین لندکروز بودیم، حسین راننده بود. از روی پل جلو کارخانه فولاد به سرعت پایین رفت. ناگهان یک ماشین وانت از جلویمان درآمد. راننده اش از عرب های اهواز بود. چشمانم را بستم و یا ابوالفضل گفتم و کف ماشین خوابیدم. خبری نشد، بالا آمدم، هیچ کس نبود. هر جا نگاه کردم، کسی نبود. گفتم: «حسین؟ آن عرب کجا رفت؟»
گفت: «چه کار داری؟»
گفتم: «می خواهم ببینم کجا رفت؟»
گفت: «نترس، به سلامت رفت و ماشین را روی آسفالت نگه داشت.»
سجده شکر به جا آورد و خندید و گفت: «امدادهای غیبی خودش را نصیب خلاف کاری مثل من هم می کند.»
سوار شد و رفتیم، هنوز متحیر بودم که چه شده، چون درست از جلوی هم درآمدیم و جاده هم باریک بود و جای رد شدن نداشت. البته مقصر آن عرب بود.
به واسطه ی بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود. هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند- شاید حدود 10 نفر- حسین از راه رسید و گفت: «این کار من است، زحمت نکشید.»
همه ایستادند و نگاه می کردند. حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: «تو دعا خواندی، و گرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید.»
گفت: «نه، من فقط به ماشین گفتم: برو بیرون.»
او مسلط بر خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم جلوه می کرد، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچّه ها. هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود. چهره ی بسیار باصفا و نورانی و زیبایی داشت. (1)

پی نوشت ها :

1- رندان جرعه نوش، صص114-113 و 160-157.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389